قصه های خوب برای بچه های خوب



داستان پنجم: موش و زاغ و آهو و سنگ پشت

روزی بود و روزگاری بود. یک زاغ سیاه در ضمن پرواز و گردش به صحرای سرسبز و خوش منظره ای رسید و برای رفع خستگی بر شاخه ی درختی نشست و همین طور که از چپ و راست تماشا می کرد یک شکارچی را دید که دارد می آید.

زاغ اول کمی ترسید که مبادا صیاد برای گرفتن او می آید، ولی بعد با خود گفت:نه، کبوتر ها و بوقلمون ها و آهوها و خرگوش ها و مرغ ها و حیوانات دیگر هستند، کسی کاری به زاغ ندارد و همیشه خطر و گرفتاری برای کسانی است که ارزشی دارند.»

صیاد به زاغ نگاه هم نکرد و قدری دورتر از درخت، دام صیادی را پهن کرد و دانه پاشید و خودش رفت در سایه ی بوته ی علفی که تا آنجا خیلی فاصله داشت خوابید. از طرف دیگر هم یک دسته کبوتر، بازی کنان و پر و بال ن رسیدند همین که از بالا دانه ها را دیدند خواستند روی دانه ها بنشینند.

رئیس ایشان که کبوتری دنیا دیده بود و از آن‌جا که دور گردنش خط سفیدی بود او را طوقی» می گفتند، به همراهان خود گفت:عجله نکنید، صبر کنید ببینم خطری در پیش نباشد.»

کبوتر ها گفتند:نه، ما خیلی گرسنه ایم و ممکن است دیگران بیایند دانه ها را بخورند، اینجا هم میان صحرا هیچ خطری نیست.»

پس همه باهم فرود آمدند و در دام گرفتار شدند.

پرندگان همین که فهمیدند در دام افتاده اند خیلی غمگین شدند و هر یک کوشش می کردند خود را رها کنند؛ ولی ممکن نبود. از آن طرف صیاد با خوشحالی از جای خود حرکت کرد که بیاید و شکار های خود را بگیرد. زاغ هم بالای درخت تماشا می کرد.

در این وقت کبوتر طوقی به همراهانش گفت:بچه ها گوش کنید، خیلی عجله کردید؛ ولی حالا نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد می آید و اگر غفلت کنیم فرصت چاره از دست می رود، این طور که شما هر یکی به فکر خودتان هستید فایده ندارد باید همدل و همراه باشیم و همکاری کنیم تا نجات پیدا کنیم.»

کبوتر ها گفتند:چکار کنیم، هرچه بگویی می کنیم.»

طوقی گفت:بیایید تا صیاد به ما نرسیده باهم پرواز کنیم و تور شکار را باخود ببریم تا بعد من راه نجات را بگویم.» کبوتر ها قبول کردند و با همه ی توان تور را با خود به هوا بلند کردند. مرد صیاد هم به دنبال آنها می دوید ک شاید خسته شوند و به زمین بیفتند. هرچه صیاد تندتر می دوید کبوتر هاهم تندتر می رفتند.

زاغ که این وضع را تماشا می کرد چون هیچ‌وقت زرنگی از مرغ ها ندیده بود خیلی خوشش آمد و او هم از پی آنها پرواز کرد تا ببیند آخرش چه می شود.

کبوتر ها مدّتی رفتند و صیاد هم دنبال آنها می دوید. طوقی گفت:بچه ها، تا وقتی این صیاد مارا می بیند دست از سر ما بر نمی دارد و ما به زودی خسته می شویم. بیایید از این طرف خود را به پشت دیوار ها برسانیم تا دیگر ما را نبیند و امیدش قطع شود.»

پس راه خود را به طرف آبادی کج کردند و چون پشت دیوار ها ناپدید شدند صیاد دیگر از دست یافتن به آنها مأیوس شد و برگشت. آن وقت کبوتر ها گفتند:خوب حالا چگونه خود را از این تور نجات دهیم؟»

طوقی گفت:این کار دیگر از خود ما ساخته نیست و باید از همکاری و کمک دیگران استفاده کنیم، من در این نزدیکی یک موش می شناسم که مدتی در یک خانه همسایه بودیم و من به او خوبی های بسیار کردم و نام او زیرک» است. او می تواند رشته های دام ما را با دندان خود ببرد و فایده ی دوستی و مهربانی با مردم در چنین وقت ها معلوم می شود.»

پس در خرابه ای که منزل موش بود فرود آمدند و طوقی موش را به یاری خواست.

موش از دیدن آن منظره تعجّب کرد و به طوقی گفت:ای رفیق مهربان با آن همه کاردانی و هوشیاری چه شد که به دام افتادی؟»

طوقی گفت:اول به طمع دانه، بعد به سبب عجله بود. علاوه بر این در دنیا ماجرا های خوب و بد بسیار است و هرکسی گاهی اشتباه می کند؛ امّا شخص عاقل آن است که ناامید نشود و حالا وقت این حرف ها نیست، خواهش می کنم زودتر دوستان مرا از این بند نجات بده.»

موش هم فوری مشغول بریدن و چیدن رشته ها شد و چون اول به بریدن بند های طوقی پرداخت طوقی گفت:دوست عزیز، اول رشته های بند دوستان مرا باز کن.»

موش گفت:به آنها هم می رسم، مگر تو جان خودت را دوست نمی داری؟ من که از تو خوبی بسیار دیده ام علاقه دارم اول تو را آزاد کنم.»

طوقی گفت:از وفای تو سپاسگزارم؛ اما من چون دوست تو هستم اگر اول آنها را خلاص کنی اگرچه بسیار هم خسته شده باشی درباره ی من کوتاهی نمی کنی؛ اما با همکاری این ها بود که من م از چنگ صیاد خلاص شدم و چون من رئیس و پیشوای آنها هستم وظیفه ام است که اول سعادت آنها را بخواهم. کسی که پیشوای جمعی باشد باید در هنگام بلا و سختی هم در غم آنها شریک باشد و با آنها همراه باشد نه اینکه فقط هنگام خوشی بر آنها ریاست کند. این است که خواهش می کنم اول دوستان مرا به آزادی برسانی.»

موش گفت:آفرین به فکر روشن تو که به راستی نشانه ی پیشوایی و بزرگواری همین دلسوزی و غمخواری درباره ی دیگران است.»
پس با سرعت تمام بندها را برید و همه را آزاد کرد و با خوشحالی از هم وداع کردند و رفتند. موش هم رفت توی خانه اش.

زاغ که دستگیری و کمک موش را دید خیلی در دل خود او را ستایش کرد و به دوستی او مایل شد و باخود گفت:من هم از چنین حادثه ای در امان نیستم و داشتن دوستی چنین خیرخواه نعمت بزرگی است.»

پس آهسته به در خانه ی موش آمد و او را به نامش که زیرک» بود صدا زد. موش گفت:من تو را نمی شناسم. کیستی و نام مرا از کجا می دانی و از من چه می خواهی؟»

زاغ گفت:من زاغم و خانه ی من در فلان جاست، تا امروز بدخواه تو بودم؛ اما امروز از اینجا می گذشتم، گرفتاری کبوتران و جوانمردی و وفاداری تو را درباره ی ایشان دیدم و فایده ی دوستی و همکاری را فهمیدم و حالا امید و آرزو دارم که مرا به یاری و دوستی خود قبول کنی و بدانی که بعد از این از جان و دل به دوستی تو وفادار خواهم بود.»

موش جواب داد:از حرف های خوب تو متشکرم، ولی این را بدان که میان ما و تو دوستی نمی شود چرا که موش خوراک زاغ است و زاغ دشمن موش است و هرگز میان قوی و ضعیف و گوسفند و قصاب دوستی معنی ندارد، کسانی می توانند باهم دوست باشند که سود یکی در زیان دیگری نباشد و این نخستین شرط دوستی است.»

زاغ جواب داد:بلی، زاغ ها دشمن دوست ها هستند؛ اما من وقتی فایده ی دوستی تو را می دانم دیگر آزاری به تو نمی رسانم»

موش گفت:این حرف قانع کننده نیست، دوست خوب و حقیقی کسی است که با دوستان رفیقش هم دوست باشد و با دشمنان رفیقش هم دشمن باشد و شخص عاقل باید از دوست دشمنان خود و از دشمن دوستان خود هم دوری کند، وقتی تو با زاغ ها دوستی می کنی و با دیگر موش ها دشمنی می کنی دوست بودن ما چه معنی دارد؟»
زاغ گفت: ای زیرک، من آن قدر جوانمردی و وفاداری تو را می پسندم که دیگر با زاغان دوستی نمی کنم و با موشان هم دشمنی نمی کنم. من مثل آدم ها نیستم که برای فریب دادن و گول زدن یکدیگر هزار ها قسم می خورند و قول می دهند و بعد از این که کارشان گذشت بر خلاف آن رفتار می کنند، من زاغی بیش نیستم اما به اندازه ی زاغی خود شرافت دارم.»

و بسیار سخن گفتند و داستان ها نقل کردند تا سرانجام موش فهمید که زاغ درست می گوید. پس باهم عهد دوستی و یکرنگی بستند و موش از سوراخ بیرون آمد و از دیدار یکدیگر شاد بودند و تا چند روز از وفاداری و بی وفایی آدمیان و جانوران داستان ها می گفتند و می شنیدند.»

یک روز موش به زاغ گفت:خوب است تو هم در اینجا آشیانه بسازی و نزدیک هم باشیم.»

زاغ گفت:اینجا محل آمد و رفت شکارچیان و راه مسافران است و آسودگی کمتر به دست می آید؛ اما در سبزه زاری که بر لب چشمه ی آبی است و من و دوست دیگرم سنگ پشت منزل داریم، جایی با صفاست و خوراک برای من و تو فراوان است و محل امن و آبادی است و چه خوب است تو هم در محل ما زندگی کنی و یقین دارم که آنجا به ما بسیار خوش می گذرد.»

موش دعوت زاغ را قبول کرد و زاغ موش را در سبدی گذاشت و برداشت و پرواز کرد تا به سرچشمه ی سنگ پشت رسیدند. سنگ پشت اول در آب پنهان شد اما چون صدای آشنا شنید بیرون آمد و از دیدن زاغ خوشحالی کرد و زاغ آنچه را دیده بود شرح داد. سنگ پشت هم که بسیار دنیادیده و با تجربه و چیز فهم بود از جوانمری موش ستایش کرد و مشغول صحبت بودند که دیدند از دور آهویی دوان دوان می آید. چون

گمان کردند صیادی در پی آهوست فوری زاغ بر درخت پرید و موش به سوراخی خزید و سنگ پشت در آب جست؛ ولی وقتی آهو رسید، قدری آب خورد و بعد مات و مبهوت ایستاد و اطراف بیابان را نگاه می کرد. زاغ که بر سر درخت بو چون دید صیادی به دنبال آهو نیست سنگ پشت را صدا زد، موش هم بیرون آمد. سنگ پشت هم از آهو  پرسید:چرا ناراحتی و از کجا می آیی؟»

آهو گفت:من در این صحرا تنها هستم و مدتی با آسودگی چرا می کردم، امروز یک سیاهی از دور دیدم و گمان کردم دشمن است گریختم و به اینجا رسیدم. اگر برای شما زحمت داشته ام مرا ببخشید.» سنگ پشت جواب داد:تو هم حیوان بی آزار و خوبی هستی و اینجا محل امن و راحت و آباد است و ما سه نفر دست هم دلیم که با خیال راحت در اینجا به سر می بریم، اگر مایل باشی می توانی با ما دوست باشی.»

پس آهو هم همان جا ماند و آن ها هرروز در جایی جمع می شدند و از همه چیز و همه جا صحبت می کردند و سنگ پشت بیش از همه داستان ها و قصه های شیرین می گفت و همه خرم و خوشحال بودند.

یک روز زاغ و موش و سنگ پشت در محل ملاقاتی منتظر بودند و آهو نیامد. این بود که نگران شدند و به زاغ گفتند در اطراف صحرا چرخی بزند و خبری از آهو بیاورد. زاغ پرواز کرد و زود برگشت و گفت:در نزدیکی درخت بید مجنون صیادی دام گذاشته و آهو در دام افتاده.»

سنگ پشت به موش گفت:وقت همکاری تو است بشتاب و آهو را از بند نجات بده.»

پس زاغ دم موش را گرفت و به نزدیک دام آورد و موش شروع کرد به بریدن رشته های دام. وقتی آخرین رشته ی دام بریده شده و آهو خلاص شده بود سنگ پشت هم رسید و اظهار همدردی کرد. آهو گفت:ای دوست عزیز، ما همیشه از تجربه های تو استفاده کرده ایم و حالا زمان فرار است، تو که پای گریز نداری چرا به اینجا آمده ای؟»
سنگ پشت گفت:شرط دوستی را ه جا آوردم که اگر بلایی رسیده باشد با هم باشیم.»

ولی همه سفارش کردند که سنگ پشت زود به خانه برگردد و همین که او چند قدم دور شد زاغ هم پرواز کرد، آهو هم فرار کرد، موش هم پا به دو گذاشت. در همین وموقع صیاد بر سر دام رسید و دید بند های دام بریده و آهو درحال فرار است. به چپ و راست نگاه کرد، کسی را ندید و تعجب کرد که چگونه آهو دام را پاره کرده. پس دام را برداشت که بگردد. ناگهان در چند قدمی چشمش به سنگ پشت افتاد. با خود گفت:اگر چه یک سنگ پشت چیز تحفه ای( تحفه: هرچیز با ارزش) نیست، ولی از هیچ چیز بهتر است.»

پس آن را گرفت و در توبره ای(توبره: کیسه) که همراه داشت انداخت و در توبره را با نخ محکم بست و آن را روی دوش انداخت و تور پاره را به دست گرفت و روانه شد.

وقتی موش و زاغ و آهو به هم رسیدند، سراغ سنگ پشت آمدند و چون او را در راه ندیدند فهمیدند که صیاد او را گرفته است. آهو از این بابت خیلی غمگین شد و گفت:برای اشتباه من بود که همه در زحمت افتادید و برای دیدار من بود که سنگ پشت به چنگ صیاد گرفتار شد. حالا هیچ کاری هم نمی توانیم بکنیم.»

زاغ گفت:چرا نمی توانیم؟ تاوقتی که گروهی باهم یکدل و متّحد هستند و برای فداکاری و همکاری حاضرند همه کار می توان کرد. چاره ی این گرفتاری هم به دست ماست.»

آهو گفت:چه باید کرد؟»
زاغ گفت:خوب دوستان حواستان را جمع کنید. ما الان می خواهیم یک نمایش خیلی خوب بازی کنیم. آهوی عزیز! راه کار این است که تو می روی در کنار صیاد می خوابی. آن قت من می آیم و به تو حمله می کنم مثل اینکه بخواهم چشم تو را دربیاورم، آن وقت صیاد ما را می بیند و تو مثل اینکه از من ترسیده ای برمی‌خیزی و درست مثل یک آهوی بیمار لنگ لنگان می روی، آن وقت صیاد که می بیند تو نمی توانی فرار کنی می خواهد تو را بگیرد، وقتی او نزدیک شد تو تندتر می روی و صیاد برای این که بتواند تندتر بدود توبره اش را زمین می گذارد، آن وقت موش خودش را می رساند و توبره را سوراخ می کند و وقتی سنگ پشت خودش را پنهان کرد همه فرار می کنیم.»

همه این نقشه را پسندیدند و شروع کردند. آهو دوید و در راه صیاد خوابید، زاغ به او حمله کرد. آهو برخاست و آهسته-آهسته و لنگ لنگان رفت، صیاد دنبال او راه افتاد که آهو را بگیرد، آهو قدری تندتر رفت، صیاد برای اینکه تند تر بدود توبره را زمین گذاشت و موش مشغول سوراخ کردن توبره شد. آهو هم اول قدری دوید و بعد خوابید تا صیاد مأیوس نشود و خیال کند که آهو دیگر نمی تواند فرار کند، همین که صیاد نزدیک می شد، آهو قدری می رفت و باز می ایستاد، زاغ هم گاهی پرواز می کرد و همین که دید موش سنگ پشت را نجات داده و آنها مخفی شه اند آن وقت آهو را خبر کرد. آهو پا به فرار گذاشت و زاغ هم فرار کرد و صیاد از گرفتن آهو ناامید شده به توبره برگشت و با تعجب بسیار دید توبره هم پاره شده و شنگ پشت هم گم شده. آن وقت مرد شکارچی چون اسرار این پیش آمدها را نمی دانست از آهو و پاره شدن دام و گم شدن سنگ پشت و پاره شدن توبره به فکر فرو رفت و با خود گفت:بلکه این بیابان جای جن و پری و غول است و این کار را غول ها کرده اند.»

آن وقت از این فکر خیلی در ترس افتاد و توبره و تور پاره اش را به کول انداخت و به شهر برگشت و به همه ی صیاد ها گفت که این بیابان جای از ما بهتران و جن و پری است و دیگر کسی به آنجا برای شکار نیامد.

بیچاره صیاد ساده لوح نمی دانست که غول افسانه است و چون ما خودمان اسرار بعضی چیزها و کارها را نمی دانیم خیال می کنیم غول در آن دخالتی داشته. باری. موش و زاغ و سنگ پشت و آهو که با همکاری و همفکری چند بلا و گرفتاری را از یکدیگر دور کرده بودند، با سلامت و خوشی سال های سال در آن صحرا زندگی می کردند.

پایان داستان پنجم

 

دانلود پی دی اف این داستان


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار شرکت گامادسک (Help Desk) تهرانی مارکت گرمسیر تعمیرات موبایل و وسایل الکترونیکی خرید میناکاری اصفهان | میناکاری روی مس با قیمت ارزان گروه دوستیابی تحقیق و مطالب علمی منتظران مکانی برای یادداشت های علی :)